من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
قرار نیست من گوش باشم و تو زبان
قرار نیست من گل باشم تو باغبان
قرار نیست سرخی من از خاک باشد
رخم مدیون زمین پاک باشد
قرار نیست دریا بشکافم با نحافت قایق
جنگ سال بروم با لحظه و دقایق
قرار نیست شمع تو پروانه شوم
قرار نیست سنگ اسیاب تو باشم
قرار نیست تنهایی شود یارم
قرار نیست بی مهتاب باشد شبم
قرار نیست گریه باشم یا که خنده
قطره ای ز دریا شود مرا بسنده
قرار نیست شوکت عشق واژگون شود
این همه بیستون سرنگون شود
قرار نیست واژه بی معنای محض شود
هر میل سخیفی عشق فرض شود
قرار نیست هر که زیباست مهتاب شود
به دیدارش عالمی بی تاب شود
قرار نیست عالم بی من خراب شود
فریادم بی صدا زیر اب شود